سلام.
توی روز روشن، دستبرد به نوشته های وبلاگ، اونم وبلاگ مدیر سایت؟
بنام خدا
این نوشته های زیر از مدیر سایت پارسی بلاگ جناب اقای سید محمد فخری است
خدا را شکر که بر ما نعمتش را تمام کرد با دادن ولایت عـــــلــــی به ما...
خـدا را شـکـر
خــدا را شــکــر
خـــدا را شـــکـــر
خــــدا را شــــکــــر
خـــــدا را شـــــکـــــر
خــــــدا را شــــــکــــــر
خـــــــدا را شـــــــکـــــــر
خــــــــدا را شــــــــکــــــــر
عیدتون مبارک، هزار تا
یـــــــــــا عــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــی
سلام.
دیشب ساعت نزدیک 10 بود که تلفن همراهم به صدا درآمد.
آنطرف خط، قاصد خبر ناخوشی بود... حسن نظری به جوار رحمت حق رفته...
خیلی تکان دهنده بود این خبر.
گفت که هنوز پدر و مادرشون خبر ندارند و حالا توی سایت اعلام نکنیم...
گفت به پدرشون گفته اند که حالش بد شده و ایشون به سرعت رهسپار شیراز شده.
گفت که حسن برای پیگیری کارهای فارغ التحصیلیش رفته بوده شیراز.
بعد حدود ساعت یازده و نیم شب مجدداً به قاصد زنگ زدم. گفت پدرشون تازه رسیده اند شیراز.
گفت صبح چهارشنبه، حسن با رفقاش تا حدود ساعت چهار صبح گل میگفته و میشنیده اند.
ایشون میخوابه و ساعت شش که برای نماز میخوان بیدارش کنند می بینند حالش به هم خورده.
به سرعت به بیمارستان منتقل میشه، اما روح حسن دیگه در بدنش نبوده...
امروز صبح شماره پدرشون رو رفقا دادند. کسی جرات نمی کرد تماس بگیره. به ناچار خودم که از همه سنگدل ترم، تماس گرفتم. با کوهی از استقامت مواجه شدم. بهشون تسلیت گفتم. علت رو جویا شدم، گفتند : سکته مغزی.
از زمان تشییع جنازه و مراسم ختم سوال کردم، گفتند فعلاً دارم کارهای قانونی تحویل جنازه رو انجام میدم. شب میرسیم تهران. سعی میکنیم فردا تشییع بشه، اما شاید هم به شنبه کشیده بشه. گفتند هنوز مادرشون خبر ندارند...
رفقا هم گفته اند که مادرشون امروز مثل روزهای عادی سرکارشون هستند.
نگرانی من اینه که نکنه قبل از خبر شدن، بیان پارسی بلاگ، به وبلاگ پسرشون سر بزنند.
حالا هم نمی دونم آگهی های تسلیت رو از وبلاگشون و بقیه جاها برداریم یا بذاریم باشه... نمی دونم...
راضی نیستم مادر یک جوان 23 ساله، اولین بار خبر مرگ فرزند دلبندشون رو اینجا ببینند...
امیدوارم اطرافیان به تدریج ایشون رو خبر کنند، هر چند هرگز نمی تونم تصور کنم عمق مصیبت ایشون رو.
حسن آقا از رفقای خوب و دوست داشتنی ما بود. یکشبی ماه مبارک رمضان خونه یکی از رفقا همدیگه رو دیدیم چند ساعتی با هم بودیم.
حسن آقا از وبلاگ نویسان بسیار فعال و متفاوت پارسی بلاگ بودند که همیشه با نظرات خوبشون به ما کمک می کردند و عزیزان هم پیامهای گروهی ایشون رو مکرراً دیده اند. ایشون اولین بار ما رو مفتخر کردند و پارسی بلاگ را حسینیه نامیدند. اگه این عنوان مورد قبول و رضایت ارباب دلها حسین، قرار بگیره، برای ما مایه مباهاته، در دنیا و آخرت...
دوستان ایشون وبلاگی برپا کرده اند برای گرامیداشت یاد ایشون و ختم قرآن برای شادی روح ایشون که شما عزیزان می تونید برای این هم خانه و هم اتاقی خوبتون در این خانه محبت پارسی بلاگ، قرائت قرآن و طلب مغفرت الهی داشته باشید.
من که اطمینان دارم، کف خود بهشت جای ایشون هست و مهمان اربابشون حسین هستند. خوشا بر احوالشون.
این مصیبت رو به پدر ومادرشون، خانواده و دوستانشون و به همه کاربران خوب پارسی بلاگ تسلیت عرض می کنم.
الهی که خدا با اهل بیت اطهار محشورشون کنه و در جوار رحمت خودش مهمونشون.
یا علی
بنام خدا
سلام
منم ازم خواسته اند (ایشون و ایشون) که بیام بازی شب یلدا. چشششششششششم.
باید 5 تا از حرفهای مگو رو بگم؟ قول میدید به کسی نگید؟
خب، اکی :
1-این ماشین بیچاره من خیلی وقته که باید حموم بره، اما من نرسیده ام که ببرمش. باز خوبه بارندگی میشه همه میگن خب تو بارندگی کثیف شده. کمتر آبروریزی میشه. داخلش رو هم که نمی بینند...
2-اگه بشمارم، شاید دهها نفر بیشتر بشوند اونائی که به یه دلیلی ازم دلخور هستند که : بهشون زنگ نزده ام، سر نزده ام، کامنت نگذاشته ام، اونجور که توقع داشته اند تحویلشون نگرفته ام، فلان جا جلو دیگران براشون کلاس نگذاشته ام، از کاری برکنارشون کرده ام (به دلیل موجهی از دید خودم)، وبلاگشون یا نوشته شون رو برگزیده نکرده ام، جواب اس ام اس هاشونو نداده ام و ... نمی دونم چرا، یا من کم توجه و کم عاطفه ام، یا توقعات بعضی دوستان و نزدیکان از من بیش از حد توانم هست. من واقعاً دوست ندارم کسی ازم دلخور باشه اما مجموعه عواطف، احساسات، فرصتها، توانائی ها و امکاناتم خیلی محدودتر از آنچه تصور میشه، هست. همه ببخشند.
3-در کار خود، دیگران و در کار دنیا حیران حیرانم. آنقدر تعارضات زیاده که متحیرم چطور سنگ روی سنگ بند میشه. حکماً باید خدائی باشه این دور و برها...
4-یه قضیه آدامس و مورچه قبلاً براتون گفته ام. آخرین اخباراینه: مورچه ها کل میز منو تسخیر کرده اند و امروز آنقدر تو قندون جمع شده بودند که دیگه نمی شد قند برداشت. چیکار کنم، دلم نمیاد سم بزنم بهشون. هر چی میان روی صفحه کلید، فوتشون میکنم و اگه کاری به کارم نداشته باشند، کاری به کارشون ندارم.
5-امسال خیلی دلم میخواست زیرآبی (با ویزای مستقیم عربستان از بعضی کشورهای همسایه) جیم بشم برم مکه برای حج واجب، اما از بس خانواده ما نه آوردند توکار، جور نشد. البته از دید قوانین رسمی کشور این کار غیرقانونی هستش و توی پاسپورت هم نوشته که نباید این کار رو بکنید، اما... یه تبصره کلی هم هست : لیس علی المریض حرج.
خب مال من تموم شد. راستش دستم نمیره به 5 تای دیگه رو بندازم بیان 5 تا اعتراف بکنند. اینجا آخر خط من است. والسلام.
بنام خدا
دیشب توی خونه، یهو هوسم گرفت یه شوخی کوچولو با بعضی رفقا داشته باشم. من واقعاً معتقدم که آوردن لبخند بر روی لبها (به شرطی که گناه در آن نباشد)، خیلی کار پسندیده ای است.
گوشی موبایل رو برداشتم و برای بیست سی نفر از دوستان که میشد باهاشون شوخی کرد، این اس ام اس رو فرستادم :
Salam. Manzel hastid ?
ساعت از ده شب گذشته بود و اغلب خونه بودند. بیشتر جواب مثبت دادند. دو نفرشون هم چند دقیقه بعد زنگ زدند، که اگه باهاشون کاری دارم، بگم. من بعد از سلام و احوال پرسی، ازشون تشکر کردم و گفتم با اس ام اس بهتون میگم.
بعد برای اونا که جواب مثبت فرستاده بودند، اس ام اس زیر رو فرستادم :
khobe. Goftam ye vaght biroon nabashid, chon hava kheyyyyli sarde va ye vaght sarma mikhorid.
بعد از اون جوابهای متنوعی برام اومد که بعضی رو براتون میارم :
سید جون، نکنه شیطنت کردی زنت از خونه بیرونت کرده و پشت در کوچه ای که سرما رو حس کرده ای...
آفتاب از کدوم طرف در اومده، اینقدر مهربون شدی؟؟؟
خودت هم مواظب باش از لحاف بیرون نمونی یه وقت سرما بخوری...
ای اخوی... ما اول پائیز سرمامون رو میخوریم و نمیذاریم برای زمستون...
به تو ربطی نداره که من سرما بخورم یا نه، اگه راست میگی زنگ بزن (ایشون شماره من رو روی گوشیش نداشت و منو نمیشناخت) ...
و ایشون که اولین نفری بود که بهم زنگ زد (نمی گم کیه، اما یکی از نویسندگان خوب پارسی بلاگ هستند) : اگه من یه آدم دلسوز مثل شما داشتم که چه نیازی به زن داشتم! خدائیش خیلی ضایع شدما....
بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (15)
امروز : یکشنبه 7 خرداد هشتاد و پنج. برنامه ما، بعد از توشه برگرفتن از دستهای ماه بنی هاشم، حرکت به سمت مقام شهادت علی اکبر و علی اصغر بود. از راه فرعی مسیر را طی کردیم تا زودتر برسیم، اما من که با راه قبلی آشنا بودم، اینبار سرگردان ماندم. هر چه نگاه کردم کوچه ای که به مقام شهادت حضرت علی اکبر منتهی میشد، پیدا نکردم. با تصور اینکه از آن کوچه گذشته ایم، مسیر را به سمت شریعه فرات ادامه دادیم و زیارت دو مقام را به بازگشت موکول کردیم. در راه یک دشداشه عربی که مدتها قصد خریدنش داشتم، گرفتم آقا احمد را هم به هوس انداختم یکی گرفتند. به یک مغازه موبایل فروشی هم که رسیدیم، امیر برای گوشی موبایلش پوسته خرید. فروشنده، پسر جوان و خوش اخلاقی بود. تا فهمید از ایران هستیم، گفت که دائیش تهران است. بعد پرسید کجا ساکنید، گفتیم قم، گفت پس آدرس بدهید تا وقتی آمدم، بیام منزلتون! آدرس دادیم و آمدیم تا لب شریعه فرات. اذان ظهر شروع شده بود و انصافاً که تشنه بودیم. آبخوری تر و تمیزی آنجا بود که اصلاً راضی به تشنگی ما نشد...
اینجا همه چیز با آدم حرف می زند. لیوانهای آبخوری خیلی بزرگتر از حد معمول لیوانهای ماست. من چندین جا به این نکته برخورده ام، حتی در راه که می آمدیم، توی مغازه مکانیکی که آب به ما داد، باز لیوانهایش خیلی بزرگ بود. این یعنی تشنگی در این سرزمین عمیق و شدید است. این یعنی عادتاً تشنگان در اینجا زیاد آب می نوشند...
کنار شریعه فرات بایستی، تشنه باشی و آب گوار بنوشی... چه بگویم... اینجا همان جائیست که عباس، آب را بر آب ریخت و لبان تشنه اش به عشق مولای تشنه تر از خودش، تر نگشت...
آبش گل آلود بود و بعضی هم در آن شنا می کردند. تا لب آب پله های سیمانی درست کرده اند تا بشود قدم در آب گذاشت. بدمان نمی آمد ما هم دلی به آب بزنیم، اگر خلوت تر بود و آبش هم تمیز تر.
سلانه سلانه از همان مسیری که آمده بودیم، برگشتیم. این بار کوچه را پیدا کردم. کوچه باریکی که پس از چند پیچ به اتاق کوچک ده دوازده متری می رسید.
ادامه دارد...
سلام
دیروز ظهر، ساعت دوازده و نیم یه جائی قرار داشتم . با عجله، تخته گاز توی خیابان می رفتم که ناگاه وسط خیابان یک جناب پیکان هوسش گرفت که دور بزنه. ترمز من خیلی مفید نیفتاد و چون تازه بارندگی شروع شده بود، کف خیابان خیلی لیز بود و بعد از دو سه متر سر خوردن، گوشه چپ اتل من، بوسه ای شکرافشان نمود بر گوشه سمت راست ماشین طرف.
آنقدر شکرافشان که کف خیابان پر خرده شیشه و (البته شکر) شد.
ماشین طرف چیزیش نشد چون نقطه تلاقی (بوسه)، لاستیک سپر عقبش بود، اما لب ماشین من از این بوسه جانانه چاک برداشت، اونم بدجور، طوری که در ماشین رو به زور باز کردم و بیرون آمدم. در صحنه حادثه، فکر می کردم که کل تقصیر با منه که از پشت سر زده ام و به همین دلیل سوار شدم و گازشو گرفتم که برسم به قرار جلسه، اما بعد که فکر کردم دیدم که ایشون هم مقصر بوده چون اونجا سر سه راهی اصلاً نباید دور میزده.
خدمت حضرت صافکار که رسیدم، فرمودند 30 هزار تومن . لوازمش رو هم خریدم شد 19 هزارتومن. فکر کنم با رنگ، حدود 60 تا 70 تومن برام آب بخوره. امروز صبح گذاشتمش مغازه صافکاری و سوئیچش رو هم تقدیم شاگرد کردم. حالا همچین با چکش می افتند به جونش تا حالیش بشه ماچ و بوسه هم جائی داره، حدی داره... آخه اینقدر سفت و جانانه؟؟؟
راستی، عجب بوسه پر هزینه ای بود ها......
سلام
امّا آخرین نوع رقصی که فعلاً به ذهنم رسیده براتون میگم. صدای دکلمه این متن رو هم میتونید گوش کنید و لذت ببرید. متن رو تا آخرش بخونید تا دستتون بیاد:
"ای حیات! با تو وداع می کنم؛ با همه زیبایی هایت؛ با همه مظاهر جلال و جبروتت؛
با همه کوه ها و دریاها و صحراها با همه وجود وداع می کنم. با قلبی سوزان و غم آلود به سوی خدای خود می روم و از همه چیز چشم می پوشم.
ای پاهای من! می دانم شما چابکید؛
می دانم که در همه مسابقه ها گوی سبقت از رقیبانم ربوده اید؛ می دانم فداکارید؛
می دانم که به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید؛
اما من آرزویی بزگتر دارم. من می خواهم که شما به بلندی طبع بلندم به حرکت در آیید.
به قدرت اراده آهنینم محکم باشید. به سرعت تصمیمات و طرح هایم سریع باشید.
این پیکر کوچک ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسؤلیت ها را به سرعت مطلوب به نقطه دلخواه برسانید.
در این لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ کنید. من چند لحظه بعد به شما آرامش می دهم؛
آرامش ابدی.
دیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز شما را استثمار نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بی خوابی نخواهم داد و شما دیگر از خستگی فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید کرد. از بی غذایی، از گرما و سرما شکوه نخواهید کرد.
آرام وآسوده برای همیشه در بستر نرم خاک آسوده خواهید بود؛ اما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگی و عالم لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ، باید زیبا باشید."
شهید دکتر چمران
بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (14)
صبحانه رو میل کردیم و زدیم بیرون. از کنار پیاده رو به سمت مقام قطع شدن دست چپ حضرت عباس حرکت کردیم. طبق معمول، کنار این مقام، دستفروشان خوش شانسی حاضر بودند که پارچه متبرک می فروشند. آقا احمد یکی دو تکه خریدند. جایگاه رو بوسیدیم. سوز این مقام، از آنجاست که دست چپ آقا، اینجا قطع شده و مشک آب رو که حالا چند تیر هم بهش فرو رفته و آب از کنار جای نیزه ها، بیرون میزنه، ساقی عطاشای کربلا، به دهان مبارک گرفته اند. اینجاست که امید آقا قمر بنی هاشم از رساندن آب به خیمه ها قطع میشه، و شاید کمی جلوتر هست که عمود آهنین به فرق مبارکشون اصابت می کنه. اینجاست که دست چپ بزرگ دلاور ملکوت آسمانها، تندیس وفا و عشق و ارادت، به زمین می افته. واقعاً اینجاست که باید بر زمین نشست و امید طلبید. اینجا جای امید گرفتن است از دست بر زمین افتاده. اینجا جای دستگیری است. اینجا جای دستبوسی است...
چند صدمتر که جلوتر می رویم به مقام قطع شدن دست راست حضرت می رسیم. قشنگ مشخص است که حضرت، شتابان سوار بر توسن آسمانی، پس از آنکه مشک را از آب فرات پرکرده اند، و آب را در حسرت لبهای خشک خود، نهاده اند، به سوی خیمه ها در حرکت بوده اند. پس از انکه آن روسیاه ابد، با نامردی تمام، دست راست ایشان را قطع می کند، حضرت مسیر خود را به سمت راست و به سوی جایگاه خیمه ها، کج می کنند. و مقام دست چپ، در این مسیر واقع شده است: بین خیمه گاه و مقام دست راست...
شاید با قطع شدن دست راست، حضرت می پندارند که باید به هر قیمتی آب به خیمه گاه برسد و مسیر را کج می کنند... شاید از آن دور، برق چشم کودکان تشنه ای را می بینند که بی صبرانه منتظر آب هستند (لِیش تَاَخَّر عَبّاس...) شاید...
نمی دانم... مقام دست راست حضرت، شکوه و حماسه عجیبی دارد. شاید بخاطر آن شعری است که حضرت می خوانند : به خدا سوگند اگر دست راستم را قطع کردید، بدانید که ابداً از حمایت دینم دست بر نمی دارم...
اینجا هم آدم باید بنشیند. اسب خیال را بتازاند و تا اوج عرش، آنجا که ملائک دارند دست افشانی می کنند، بتازد. وقتی حضرت به اینجا میرسند، به یقین در عرش ولوله ای برپاست. ملائک، همه مدهوشند از لبان تشنه ای که به آب، نه گفت. خدا هم از آن بالا، دارد لبخند می زند. می نازد به این بنده اش. و مولا امیرالمومنین، دارند احسنت و مرحبا سر میدهند به این فرزند و بنده صالح.
اینجا دست راست عباس نیست که بر زمین می افتد، که دست راست حسین است... اینجا بازوی اسلام بر زمین می افتد، تا در دلهای مومنین، تا ابد، برافراشته بماند.اینجا پاره ای از دل صدچاک حسین، بر زمین می افتد، تا گواهی باشد بر مظلومیت خاندان طهارت، بر بندگی بندگان بزرگ خدا و پناهگاهی برای گرفتن دستهای ما. اینجا باید با خدا، بیعتی دوباره داشت. اینجا جای دست دادن با خداست: با دست راست. اینجا دستی به خدا داده شده، که گرم، فشرده شده و بازنگشته. اینجا هنوز دست خدا باقیست. اینجا باید با خدا دست داد...
ادامه دارد...
سلام.
توی روز روشن، دستبرد به نوشته های وبلاگ، اونم وبلاگ مدیر سایت؟
این نوشته های زیر از مدیر سایت اقای سید محمد فخری است
بنام خدا
خاطرات سفر کربلا (13)
هنوز خاطرات سفرم به روز دومش نرسیده، حالا تقریباً یک شبانه روز گذشته از سفر. امشب مصادف است با شام شنبه 6 خرداد 85.
... به در و دیوار حرم، جای گلوله های سربازان مهاجم دیده می شود. حتی به ضریح مبارک حضرت هم اصابت کرده است. صبر خدا زیاده، اگه من جای اون بودم و اینهمه زور داشتم، اینهمه تشکیلات و تاسیسات و تجهیزات داشتم، یه گوشمالی حسابی به این جسارت کنندگان میدادم. اما ، عجب! صبری خدا دارد. نمی دونم این گلوله ها مربوط به زمان صدام و قیام شیعیان میشه، یا زمان بعد از اون و درگیری های داخلی و یا اشغالگران، اما به هر حال، برای ما خیلی دردناکه، شلیک گلوله به در و دیوار و ضریح حرم آقا.
از حرم بیرون آمدم. تفاوت محسوسی هست بین خدمات و نظم و انضباط مدیریت و امنیت حرم، با دفعه های قبل. از چندصد متری حرمها پست های بازرسی هست و در چند مرحله دقیقاً تفتیش بدنی میشیم. اجازه حمل موبایل و دوربین هم نمی دهند، وگرنه عکسهای توپی براتون می آوردم.حدود ساعت ده و نیم، شام کنسرو ماهی میل کردم که جای شما خیلی چسبید. بعد هم خواب، اما چه خوابی! انگار که در حمام سونا خوابیده باشی. اینجا وضع برق خیلی خرابه و شبها برق دولتی قطع میشه و فضای خیابانها پر میشه از صدای موتور برقها. چون ما در فصل پر زائری نیستیم، بیشتر اتاقهای هتل خالیه و صاحب هتل براش صرف نمیکنه که موتور برق روشن کنه و کولر کار کنه. نزدیکی های صبح یه مقدار روشن کرد، یه مختصر خواب آرامی داشتیم.
صبح یکشنبه 7 خرداد 85. نزدیک اذان صبح بود که از هتل زدم بیرون. چشمتون روز بد نبینه. کاروان سگهای ولگرد که با نهایت قدرت در حنجره خودشون می دمیدند و آنچنان صدایی راه انداخته بودند که انگار زمین می لرزید. مونده بودم چیکار کنم. اینهمه سگ اگه بهم حمله کنند که تکه بزرگیم میشه زبونم! بی حرکت وایسادم، اونا هم از رو رفتند. تعدادشون خیلی زیاد بود. اینقدر صداشون شدید بود که چند شب بعد وقتی رد می شدند، ما داخل هتل، از خواب پریدیم. راستش، پیش خودم گفتم، اینا شاید گروهی ازسپاهیان یزید باشند که مسخ شده اند و بصورت سگ درآمده اند. حالا اینجا چیکار دارند و ... رو من چه می دونم، شما بگید. همه شو که نباید من بگم...
در هر صورت، در حرم، جای شما خالی ، نمازی و زیارتی ، و برگشتم به سمت هتل. بین راه پیش خودم گفتم نون بگیرم. هوا تاریک و روشن بود. از یکی پرسیدم : وین مخبز؟ اشاره کرد به یه کوچه باریک و البته تاریک! پیداش کردم. خوب که وایسادم و نوبتم شد، گفت پول ایرانی قبول نمی کنه. برگشتم لب خیابون. هیچ راهی نبود، به یکی از قهوه خونه های سیار گفتم یه چائی بده، تا پولم عراقی بشه. باز جاتون خالی،از اون چائی های عربی بود که چگالی شکرش، نیم کیلوگرم در سانتی متر مکعب! هستش و از نظر رنگ، هیچ کم نداره از مرکب خوشنویسی استاد امیرخانی.
بالاخره پول خرد شد، نون گرفتم و صبحانه را میل کردیم. اولین برنامه ما برای امروز زیارت مقام دست چپ و راست حضرت عباس بود...
ادامه دارد...
سلام.
پسر عزیز من، علی، امسال کلاس چهارم ابتدائی هستش. شبهای قدر اصرار داره هزار تا انا انزلنا رو حتماً بخونه. امسال سال سومه که این کار رو انجام میده و خیلی دوست داره. امسال هم مثل پارسال، آخرهاش خوابش برد. پارسال هم چند تا عکس گرفتم که بذارم توی وبلاگم، اما نشد. امسال تا دیر نشده، براتون میذارم. در این عکس، یک جزء قرآنشو خونده و ظرف آب رو کنارش گذاشته تا وقتی خوابش میگیره، آب به صورت خودش بپاشه. ساعت هم برای بیدار شدنش هست.
ضمناً درباره وبلاگش بایدبگم، هر چی بهش گفتم باباجون، این اسم اژدها رو عوضش کنم برات، گفت نه. گفتم آخه آدرس وبلاگتو گذاشتی اژدها، همه میگن این مدیر پارسی بلاگ، پسرش که اژدها باشد، خودش چیه پس. تازه، عنوانش رو هم گذاشته جادوگران! گفتم بابا، ول کن این بازیا رو، به خرجش نمیره...
چیکار کنیم، تاثیر هری پاتر و جنگجوهای نینجا و ... هست دیگه. راستش از بس صبح جمعه ها بهم اصرار میکنه که باهاش بنشینم و نینجا ببینم، خودم هم بهش علاقه مند شده ام، البته به پای فیتیله، جمعه تعطیله نمیرسه، خصوصاً آتینگا و پاتینگا که واقعاً معرکه است...
.: Weblog Themes By Pichak :.